نظری به کتاب
اسلامیسم، توتالیتاریانیسم دیگر،
تألیف دکتر مهدی مظفری
نشر ورلاگ هانس شیلر، برلین/ توبینگن، به سال ۲۰۱۷
به زبان انگلیسی در ۳۴۴ صفحه، توزیع از سوی ناشر و آمازون
اسلامیسم، اسلام رادیکال، اسلامگرائی یا اسلام سیاسی چه پدیدهای است؟ سرمنشأ آن کجاست؟ تاریخ تکوین آن چگونه است؟ چرا به خشونت کور میگراید و جان انسانها را مباح میشمارد؟ چه هدفی را دنبال میکند و به کدامین منزل ره میسپارد؟ آیا اختلاف میان نوع سنی اسلامیسم با نوع شیعه یا نوع وهابی آن، اختلاف در ماهیت است یا تفاوت در ظواهر؟ آیا آتش زدن به سینما رکش آبادان با چهارصد قربانی، با حمله به برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی در نیویورک با سه هزار قربانی، یا انفجار خبر عربستان سعودی با متجاوز از دویست قربانی و کشتار دفتر مجله فکاهی شارلی اردو در پاریس با دهها قربانی از یک جنساند؟ این کدام اندیشه است که گروههایی از مردم را به پرستش مرگ –نکرومانسی- میکشاند؟ و چگونه مردمی به دام این اندیشه میافتند؟ اینها و دیگر پرسشهای سوزان زمانه، موردپژوهش مؤلفی است که دارای اهلیت است، «اهل لغت» است؛ با فرهنگ دینی عمیقاً آشناست؛ با جریانهای اسلامگرا حشرونشر داشته است، درباره «مفهوم شیعی قدرت» در دانشگاه سوربن رساله دکترای دولتی پرداخته و درباره «نقش سیاسی علما» کتاب نوشته است. با حدوث «انقلاب اسلامی» در ایران، ناخواسته جلای وطن کرده و ضمن تحمل رنجهای غربت، جای خود را در میان نخبگان اروپائی گشوده و در دانشگاههای معتبر جهان به تدریس علوم سیاسی پرداخته است. آخرین سمت علمی وی استادی افتخاری دپارتمان علوم سیاسی دانشگاه اوهوس دانمارک است. او نمونه فرزانگانی است که بقول برتراند راسل فیلسوف ریاضیدان شهیر انگلیسی «به سبب مطالعه تاریخ سلاطین، جمهوریخواه میشوند»[i]؛ یعنی پژوهش علمی وی در نقش سیاسی علما، وی را در موقعیتی قرار داده است که بهنگام انقلاب اسلامی، بیآنکه سلطنتطلب باشد، به مخالفت روحانیت سیاسی برخیزد.
*********
زمینه سخن.
سده بیستم را به اعتبار عوامل گوناگون نامگذاری کردهاند نظیر:
* سده نسبیت، به اعتبار تدوین نظریه نسبیت آینشتاین که نگاه انسان به جهان هستی را بهطور بنیادی دگرگون کرد؛
* سده اتم، به اعتبار شکافتن اتم که زندگی انسان روی کره خاکی را در جهت مثبت (کشف منبع پایانناپذیر انرژی) و منفی (اختراع بمب اتمی با پیامدهایی چون نابودی هیروشیما و ناگازاکی) تحول بخشید و در روابط بین دولتها دگرگونی ژرفی پدید آورد؛
* سده کوانتوم، به اعتبار تدوین نظریه کوانتوم که دید انسان را به دنیای جهان ذرهای گشود؛
* سده جنگهای جهانی، به اعتبار بروز دو جنگ جهانی با آثار و پیامدهای شگرف نظیر کشتارهای میلیونی، ویرانیهای گسترده، سقوط امپراتوریها و گسیخته شدن بندهای کولونیالیسم؛
* سده انقلابهای علمی و فنی در بسیاری زمینهها بهویژه در تحلیل اطلاعات (انفورماتیک)، در دیجیتالیزاسیون و در لژیستیک (حملونقل) که جهان را بهصورت دهکده جهانی درآورد و «جهانیشدن = گلوبالیزاسیون» را بهصورت امر واقع آراست؛ و
* سده بروز توتالیتاریانیسم، شکل نوینی از حکومت، همچون کمونیسم (۱۹۱۷ در امپراتوری روسیه)، فاشیسم (۱۹۲۲ در ایتالیا) و ناسیونال سوسیالیسم در آلمان (۱۹۳۲) که علیرغم ابتناء بر مقولات متفاوتی همچون قدرت طبقه پرولتاریا (روسیه شوروی)، دولت قدرتمند، اراده-ورز و کولکتیو (فاشیسم) و نظم مبتنی بر اقتدار نژاد برتر (نازیسم)، به علت اشتراکات ماهوی، با نام مشترک توتالیتر نامیده شدهاند.
دنیای امروز ما از خاکستر دو جنگ بیسابقه جهانی سر برآورد؛ مرز میان کشورهایش در پوتسدام و یالتا تعیین شدند و شورای امنیت سازمان مللاش به فاتحان جنگ تعلق دارد و ازاینرو، مهر قدرتهای توتالیتر را، هم در سوی شکستخوردگان (فاشیسم و نازیسم) و هم در سوی فاتحان (اتحاد شوروی دیروز و روسیه امروز) بر پیشانی دارد.
مؤلف بر شانههای بلند نشسته است چه، سکوی مرتفع اثر هانا آرنت[ii] را نقطه عزیمت پژوهش خویش قرار میدهد و ازاینرو به گسترش میدان آن میپردازد و ضمن پرداختن به اشتراکات اسلامیسم با توتالیتاریانیسم دنیای مدرن غرب، توجه را به ویژگیهای توتالیتاریانیسم دنیای ماقبل مدرن جهان اسلام جلب میکند.
از هانا آرنت آموختهایم که
* توتالیتاریانیسم، دیکتاتوری و جباری[iii] نیست بلکه تنها شکل حکومت است که همزیستی را برنمیتابد؛
* توتالیتاریانیسم، علیرغم تنوعات تاریخیاش، حکومتی است بر دوش ساختارهای متلاشی و پودر شده اجتماعی، متشکل از انسانهای جسته از پیوندهای صنفی، طبقاتی و خانوادگی که با عصیان خانوادههای طبقه متوسط پائین به حرکت درمیآیند؛ نیروی محرک آن، قوای عیاری و لومپنی است؛ در غیاب نهادهای مدنی، به شکل توده (و نه طبقه یا صنف) حرکت میکند و از لایههای اندیشهورز و محافظ بدنه لخت جامعه فاصله میگیرد؛
* شرایطی که برای شکل گرفتن توتالیتاریانیسم ضروری است عبارتند از جنگ، سقوط دیکتاتوری یا انقلاب که پودرشدگی و انزوای ناشی از نظام تولید بورژوائی و سرکوفت طبقات متوسط پائین را به عصیان بدل کرده و آنان را بر پیکر جامعه میشوراند؛
* دولتهای دموکراتیک بر دوپایه استوارند: نهادهای دموکراتیک؛ و تبعیت جمع کثیری از توده بیتفاوت و فاقد گرایش سیاسی. وقتی شرایطی فراهم شود که این جمع کثیر سیاسی شود قواعد بازی دموکراتیک در هم میریزد و نهادهای دموکراتیک بدل میشوند به تشکلهای اقلیت؛ و پارلمان، زائد میشود (همین جمعیت برخاسته از روستا بود که حکومت کرنسکی را ساقط کرد)؛
* توده، به هنجارهای طبقه حاکم پای بند نیست بلکه از اخلاق لایههای پائین بهره میجوید. در نظر اینان، همه نهادهای سابق، فاسد جلوه میکنند؛
* این توده در شرایطی به حرکت درمیآید که اندیشهسازان و فعالان جامعه مدنی را لختی و بیتفاوتی فراگیرد و دیکتاتوری، فراهمکننده این بیتفاوتی است؛
* رهبری توتالیتر به توطئه بهعنوان ابزار سیاسی مینگرد: هیتلر تئوری توطئه را در ارتش آلمان، با طرح توطئه یهود، تمرین کرد و استالین، تئوری توطئه را در بخش توطئه حزب بولشویک با آزمون توطئه تروتسکی آموخت؛
* رهبری توتالیتر، مثل جرقه در تودهگر میگیرد. او با ارائه اندیشه ساده و فرموله شدهای، توده را از کثرت گیجکننده عالم اندیشه میرهاند و اندیشه نظامیافتهای را در اختیار وی میگذارد که پاسخ «همهچیز» در آن است.
* رهبری توتالیتر، میل به خرافه را در تودهها ارضاء میکند و مقام خرافه را تا حد قهرمانی فرا میرویاند؛
* رهبری توتالیتر، از تمایل توده به خشونت بهرهبرداری کرده و آن را با نام انقلاب، تقدیس میکند؛ وی مذمومترین امیال تودهها را ارضاء میکند: حسد را، رشک را و انتقام را بهصورت فضیلت جلوه میدهد؛ وی از بدبینی انتقامجویانه توده استفاده کرده و آنان را به خبرچین، جاسوس و لو دهنده یکدیگر بدل میکند؛
* رهبری توتالیتر، از میل سوزان توده برای پیوستن به تاریخ و جاودانگی بهره جسته و آن را به انگیزه «از خود بیخودی» و «ازخودگذشتگی» تبدیل میکند ولی این «ازخودگذشتگی» از آرمانگرائی برنمیخیزد و بهمحض توقف «حرکت نهضت توتالیتر» نابود میشود بهطوریکه اس.اس. پس از توقف نهضت نازیسم، دیگر مقاومت نکرد؛
* حمایت تودهای نظامهای توتالیتر نه از بیخبری برمیخیزد و نه از مغزشوئی، بلکه از میل به ابتذال و میل به نابود کردن نظمی برمیخیزد؛ که آنان را فرودست کرده بود؛
* نظام توتالیتر معمولاً بهعنوان «نهضت» آغاز میکند و بعد بهصورت «دولت-نظام» درمیآید. بهعنوان نهضت، اندیشه و حرکتی است برای همه جهانیان و کل بشریت، ولی بهعنوان کشور-ملت، در محدوده مرزهای جغرافیائی قرار میگیرد. استالین، ناگزیر با طرح «سوسیالیسم در یک کشور» میخواهد از فشار بینالمللی بکاهد ولی تروتسکی با طرح «انقلاب دائم»، مرزهای پیروزی نهضت را تشکیلدهنده مرزهای ملی میداند و با این تعریف اعلام میکند که هیچ مرز ملی را محترم نمیشمارد و هر جا که بتواند درصدد صدور انقلاب است. استالین، انقلاب دائمی را در تصفیههای دائمی خود، بهویژه پس از ۱۹۳۴، بهپیش میراند. هیتلر، تصفیه رون (فرمانده اس.ا) را که به قتل سران اس.ا. انجامید، برای جلوگیری از تبدیلشدن نهضت به دولت انجام داد؛
*دولت توتالیتر با کشور خود همان رفتاری را دارد که قوای فاتح در سرزمین مغلوب دارند. رهبری توتالیتر، ثروتهای طبیعی و تولیدی کشور را غنیمتی میداند که باید برای تدارک گام بعدی گسترش مصرف شود: اقتصاد کشور در اختیار «نهضت جهانی» قرار میگیرد و نه در اختیار ملت یا سرزمین. توزیع منابع نه در جهت تقویت اقتصاد کشور بلکه بهمثابه یک مانور تاکتیکی انجام میشود. رژیمهای توتالیتر، از حیث اقتصادی، همان اندازه به کشور خود تعلق دارند که انبوه ملخها به مزرعه؛
* دشمن، دشمن و دشمن. نظامهای توتالیتر همواره نگران توطئه یک دشمناند که بیوقفه علیه آنان دسیسه میچیند و قصد براندازیشان را دارد. ولی چون بهدقت نگریسته شود، دشمن همه نظامهای توتالیتر، واقعیت زندگی است که با ایدئولوژی آنان – مبارزه نژادی، مبارزه طبقاتی و..- ناسازگار است و ازاینرو اختناق در نظامهای توتالیتر تا سقوط آنها پایانناپذیر است. ازاینرو شگفتانگیز نیست اگر ترور و اختناق این نظامها، پس از نابودی اپوزیسیون تشدید شده است زیرا اپوزیسیون بهانهای بیش نبوده و دشمن اصلی، حضور واقعیت است رویاروی یک ایدئولوژی نادرست؛ و ازاینرو، نهضت تا درهم شکستن آن و یا بهزانو درآمدن واقعیت در برابر افسانه ایدئولوژی ادامه خواهد داشت؛
* در نظام توتالیتر، رهبر و پیشوا در ورای قانون و حتی در ورای فرمان خود رهبر است. اراده رهبر میتواند بنا به مقتضیات تغییر کند و هیچ قانون و فرمانی نمیتواند جلوی آزادی پیشوا را بگیرد. پیشوا، مبسوط الید است و در همه امور دخالت میکند: در ارتش، در دانشگاه، در اقتصاد، در سیاست، در هنر و این دخالت، هم تئوریزه میشود و هم نهادینه (رئالیسم سوسیالیستی!). هیچ صدایی نباید در برابر اراده رهبر بلند شود و مخالف، در حفره فراموشی میافتد؛
* در نظم توتالیتر، مقام رهبری محل تعرض نیست. رهبری از خطا مصون است. اراده او فوق قانون است. حکم او میتواند هر سه قوه قانون گزاری، قضا و اجرا را متوقف کند؛ در این نظام، سلسلهمراتب قدرت شکل نمیگیرد چون نزدیکترین مقام به پیشوا، وقتی ازنظر پیشوا بیفتد بدل میشود به ذره بیمقدار و موجودی فاقد امنیت و در معرض تعرض. از سوی دیگر وقتی ذرهای بیمقدار موردتوجه پیشوا قرار گیرد، به اوج قدرت و محبوبیت سوق دادهشده و بدل میشود به عامل اراده رهبری. این پدیده در آلمان سبب شد که مردم احساس کنند خود، عاملان اراده رهبرند و این احساس، به ظهور پدیده «گناه آلمان» راه گشود؛ در این نظام، علم به سازوکارهای قدرت، منحصر به حوزه پیشواست و دیگران وقتی بدان جا پای بگذارند، سرنگون میشوند؛ محرمان پیشوا باآنکه میدانند پیشوا از هیچ ویژگی مهمی برخوردار نیست درعینحال میدانند که جابجایی او نظام را در هم خواهد ریخت و ازاینرو حتی قصد جایگزینی وی را هم نمیکنند. نمونه بریا[iv] پس از مرگ استالین که در عین تسلط کامل پلیسی و قبضه راههای کرملین در شرایطی که بهجز ارتش سرخ هیچ نیرویی نمیتوانست از جلوس او در جای استالین مانع شود، نمونه پر معنائی است که پس از وسوسهای کوتاهمدت، همهچیز را رها کرد؛
* پیشوای توده، عامل توده است. او بهمان اندازه رهبر توده است که توده رهبر اوست: او نمای بیرونی توده است و بدون توده، هیچ است؛
* نظامهای توتالیتر، اندیشه را به چنان حدی تنزل میدهند که برای نازلترین تودهها قابلدسترس باشد: استالین، اندیشه مارکس و لنین را به «توطئه والاستریت و توطئه ۳۰۰ خانوار» فروکاست؛ هیتلر که از اندیشههای گوبینو و چمبرلین آغازیده بود، از توطئه پیران صیهیون، رنگ موی و چشم و اندازهگیری قد و پیشانی و دماغ سر درآورد؛
* عواملی که از تکمیل پروژه توتالیتر مانع میشوند: علیرغم اراده رهبری توتالیتر به «جهانگیر کردن نظام»، بخش بزرگی از جامعه کشور خودی و همه جامعه جهانی –بهاستثنای نهضتهایی که با منابع نظام برانگیختهشدهاند- غیرخودی باقی میمانند و آزادی عمل نظام را محدود میکنند بنابراین، نظام ناگزیر است که شکل عالی تسلط خود را که نمایش تبعیت کامل و بیچون چرا از منویات رهبری است، در اردوگاهها و اعتراف گاهها به نمایش بگذارد؛
* ازآنجاکه هدف توتالیتاریانیسم، قابل حصول نیست، نظام علیرغم حرافیهای فراوان درباره منطقی و اقناعی بودن خود، به اعمال خشونت کمر میبندد و همین به ناگزیر، به آگاهی دنیای درون و بیرون افزوده و عرصه را بر عمل نظام تنگتر میکند.
*******
اسلامیسم و اسلام
نخستین چالش مؤلف، یافتن تعریفی است برای اسلامیسم. آیا واژه اسلامیون که حسن الترابی در کتاب اسلام و حکم بکار میگیرد با واژگان مسلمین، مسلمات و مسلمانان مترادف است؟ آیا تعریفی که الترابی برای اسلامیون ارائه میکند، مسلمانان سیاسی که اسلام را درآنواحد، درمان، دین، حکومت، قانون اساسی و قانون میدانند – شامل همه مؤمنان به آئین اسلام است؟ نخستین باری که واژه اسلامیسم در لغتنامه فرانسه پتی روبر (۱۶۹۷) بکار رفت، آنها با باورمندان آئین اسلام مترادف میگیرد. ولی در آثار ولتر در عصر روشنگری و الکسی دو توکویل (۱۸۳۸)؛ و دیگرانی همچون ماکس وبر (۱۹۲۰)، گولدیزیهر (۱۹۲۱)، اوزوالد اشپنگلر (۱۹۳۶)، آرنولد توین بی (۱۹۷۵)، هانری لائوست (۱۹۷۶)، فردینان برودل (۱۹۸۵)، کلود کاهن (۱۹۹۱)، مونتگمری وات (۲۰۰۶)، آن لمبتون (۲۰۰۸)، هانتیگتون (۲۰۰۸)[v] و فوکویاما از واژگان اسلام و اسلامی برای دین و پیروان آن استفاده میشود. حتی کسانی چون حنبل، غزالی، ابن تیمیه و عبدالوهاب و خمینی نیز که ذیل تعریف الترابی قرار میگیرند از واژگان اسلام و مسلمین برای افاده اسلامگرایان استفاده میکنند. واژگانی همچون اسلام ناب و اسلام صدر اسلام نیز که مورد بهرهبرداری اسلامگرایان واقع میشوند، به روشن شدن مفهوم کمکی نمیکنند.
مؤلف برای رسیدن به مضمون اسلامیسم در تقابل با اسلام، به تحلیل گفتمان میپردازد: تحلیل مضمونی گفتمان اسلامگرایان بزرگی چون حسن البنا، عبدالعلای مودودی، سید قطب، روحالله خمینی، اوساما بنلادن و ابوبکر البغدادی و نهضتهایی چون اخوان المسلمین، النهضه، جبهه النصر و داعش، نویسنده را به این جمعبندی رهنمون میشود که «اسلامیسم عبارت است از یک ایدئولوژی ملهم از دین که بر یک تحلیل توتالیتر از اسلام استوار است و هدف نهائی آن، تسخیر جهان است به هر وسیله» (ص ۲۲). بهبیاندیگر، «اسلامیسم، تبلور رویای مسلمان است برای احیای امپراتوری اسلامی» (ص ۲۲). این ایدئولوژی، از دین برای مشروعیت بخشیدن به قدرت و رفتار حکومت ونیز در تعریف دوستان و دشمنان سیاسی خود بهره میگیرد.
بدینسان مفهوم اسلامیسم به صورتی بلورین معنای مشخصی را در برمیگیرد که آن را از مفهوم الهی و رازآلود اسلام جدا میکند: «من به این نتیجه رسیدم که مفهوم اسلامیسم خصوصیاتی را در بردارد که من به دنبالشان میگردم. پس جنبه رمزآلود اسلامی را کنار گذاشته و به اسلامیسم بهمثابه یک پدیده زمینی و نه دینی روی آوردم. پس از حصول این تعریف، منابع الهام و اضافات دینی را بدان افزودم. ازاینرو من به دنبال این هم نیستم که اسلام و اسلامیسم را بپژوهم و برخلاف بسام طیبی که دفاع از اسلام در برابر اسلامگرائی را هدف کرده است و نیز در صدد است که میان تمدن غرب و اسلام پلهایی پدید آورد، من نه در صدد دفاع و حملهای هستم و نه قصد پل زدن دارم» (ص ۲۱).
مدل مورد تقلید اسلامگرایان عبارت است از مدل مدینه در عصر بنیانگذار اسلام. مدینه النبی که هم «مهبط وحی» بود و هم مقر فرمانروائی. در فاصله فوت پیامبر تا پایان کار خلفای راشدین (۶۳۲-۶۶۱) مسلمان توانسته بودند به امپراتوری ایران، روم (بیزانتین)، شام (سوریه) و مصر دست پیدا بکنند. باروی کار آمدن بنیامیه در ۶۶۱، خلافت اسلامی به امپراتوری بدل میشود و دمشق مرکز این امپراتوری است (۶۶۱-۷۵۰). عباسیان، متروپل امپراتوری را به بغداد منتقل میکنند (۷۵۰-۱۲۵۸). با ظهور فاطمیان در مصر (۹۳۷-۱۱۷۱) قاهره به رقابت بغداد برمیخیزد تا هنگامیکه بغداد به دست هلاکو (و راهنمایی نصیرالدین طوسی) افول میکند. در فاصله ۱۲۹۹-۱۹۲۴ امپراتوری عثمانی از متروپل قستنطنیه –استامبول- به حکومت میپردازد. باآنکه امپراتوری عثمانی به لحاظ مضمونی حکومت اسلامی نبود ولی مرکزی برای دنیای اسلامی شمرده میشد و افول آن در جنگ جهانی اول و الغاء و جایگزینی آن با حکومت ترکیه مدرن به دست آتاتورک، مسلمانان را دچار اضطراب کرد. بدینسان، اسلامیسم نوستالژی اعاده یک مرکزیت برای عالم اسلام شد.
آگاهی دنیای اسلام به عقبافتادگی و ضعف خود، سدهها دیرتر از باختن الزامات اقتدار و افتخار حاصل شد. یکی از بسترهای نضج این آگاهی، حمله پیروزمندانه ناپلئون بناپارت بود به مصر (۱۷۹۸). این آگاهی دیرهنگام به تولد «نهضت اصلاح» انجامید. سران این نهضت، عبارت بودند از سید جمالالدین اسدآبادی افغانی (۱۸۳۸-۱۸۹۷)، محمد عبده (۱۸۴۹ -۱۹۰۵) و رشید ردا (۱۸۶۵-۱۹۳۵)، (ص ۵۱-۵۲). اینان در صدد کشف عوامل این عقبافتادگی و جبران آنند. در آثار سید جمالالدین، اشراف به یکی از عوامل برتری غرب یعنی مجهز بودن آن به علم و تکنولوژی، سوسو میزند ولی در اندیشه هیچیک از این اصلاح گران، دریافت درستی از الزامات پایهای تجهیز به علم، دیده نمیشود. درواقع با زایش علم نوین با سرآمدی کپرنیک، کپلر و گالیله است که بنیاد جامعه غرب دگرگون میشود. ولی حداکثری که نسلهای پیاپی اصلاح-گران درمییابند و در تلاش به دست آوردنش هستند «اخذ علم و فنون» یعنی مدرنیزاسیون است بدون درک پایههای تولد و نضج اندیشه علمی –مدرنیته. مدرنیته یعنی اصالت فرد انسان، یعنی آزادی اندیشه و بیان، آزادی نقد و نقد نقد. آزادی بیان، بخش جدائیناپذیر مدرنیته و ظریفترین عنصر آن است. بدینسان، دنیای مدرن مهد آزادی و دموکراسی، از موضع برتری، دنیای اسلام را به چالش کشیده است (ص ۲۱۵). دنیای مدرن که از سده شانزدهم جوانهزده و تناورتر شده در برابر دیالکتیک یونان به کشف دیالوژیک (گفتگو و اقناع) دستیافت و آن را بهصورت سیستم اوپراتیو خود بکار انداخت. تعدد اندیشهها، در جوار محوریت نقد آزاد و گذار از مفهوم «قدسی» و نقد ناپذیر، پروبلماتیک آزادی را برای غرب حل کرد (ص ۱۵۲).
اسلامیسم و توتالیتاریانیسم.
معلم اول، ارسطو، حکومتها را در سه گونه تعریف میکرد: آنهایی که منشأ اقتدارشان، یک نفر است (جباریت)؛ چند نفر است (آریستو کراسی)؛ و آنهایی که رهبران متکثر دارند (دموکراسی). منتسکیو این سه شکل حکومت را به ترتیب استبداد، سلطنت و جمهوریت مینامید (ص ۲۶۸-۲۶۹ کتاب). هانا آرنت، نیروی محرک نظام سلطنتی را شرف و افتخار، نیروی محرک جمهوریت را فضیلت، نیروی محرک استبداد را ترس و نیروی محرک حکومت توتالیتر را وحشت همه-گیر (ترور) تعریف میکند و میان ترس استبداد و وحشت توتالیتریانیسم به این تفاوت قائل است که ترس، عمودی است یعنی حکومت شوندگان، از حاکم میترسند ولی در حکومت توتالیتر، وحشت هم عمودی است و همافقی: یعنی حکومت شوندگان، نهتنها از رهبر و ایادی او میترسند بلکه، از همکار و همسایه نیز هراس دارند و در بی تأمینی کامل روزگار میگذارند (ص ۲۶۸).
کمونیسم، فاشیسم و نازیسم هر سه اندیشههای کولکتیو «جمع-گرا» یند که اصالت فرد را در معبد جمع ذبح میکنند. شعار «یکی برای همه و همه برای یکی» همواره به سود همهای که در حزب و دولت و پیشوا متبلور میشده، عمل کرده است و اصالت فرد و حقوق او به تعریفی که در آثار جان لاک بهصورت حقوق طبیعی و مدنی بلورین شده و پایهومایه اعلامیه جهانی حقوق بشر قرارگرفته در جریانهای کولکتیو بالکل مفقود است.
جنگ جهانی اول (۱۹۱۴-۱۹۱۸) که به سقوط چهار امپراتوری بزرگ (اتریش-مجار، آلمان، روسیه و عثمانی) انجامیده بود آشفتگی شدیدی درروان اروپا پدید آورد. نویسنده، شواهد جالبی ذکر میکند از آثار نویسندگان و هنرمندانی چون پل والری با مقاله «بحران ذهن»[vi]، اوزوالد اشپنگلر با کتاب «انحطاط غرب»[vii]، ماکس وبر با گفتمانهای «فراغ سیاست» و «فراغ علم»[viii]، بردیایف با اثر «قرونوسطای نوین»[ix] و ظهور سبک هنری دادائیسم با پیام «عمل بیهوده است»، و نیز پیام فردریش نیچه که با شامه تیز خود حتی پیش از آغاز سده بیستم، «بیماری اروپا» را اعلام کرده و از زبان دیوانهای «مرگ خدا» را ابلاغ نموده بود (صص ۶۳-۶۴). ریشههای فاشیسم در اروپا حضور داشتند ولی برای بروز به کاتالیزور جنگ نیازمند بودند.
عکسالعملی که از دل این آشفتگی و گسلش در اروپای پس از جنگ اول در برابر مدرنیته ابراز شد، عبارت بود از کمونیسم، فاشیسم و نازیسم؛ و عکسالعملی که در قبال آشفتگی و پریشانی ناشی از شکستها از درون دنیای ماقبل مدرن بروز کرد عبارت بود از اسلامیسم (ص ۶۱)، با این تفاوت که فاصله میان تولد و کسب قدرت در مورد اسلامیسم تا ۱۹۷۹، یعنی فراتر از یک سده طول کشید. بلشویسم و فاشیسم به فروپاشی از درون منتهی شد و نازیسم در نائره جنگی که برافروخته بود بدل به خاکستر گردید (ص ۶۳).
کارل فردریش و ژیبگنیف برژینسکی برای حکومتهای توتالیتر شش مشخصه را ذکر میکنند: ایدئولوژی واحد؛ حزب یا رهبر واحد؛ پلیس ترور؛ انحصار وسایط ارتباطجمعی؛ انحصار سلاح و اقتصاد متمرکز که حضور بخش عمده آنها حکومت را در کلوب توتالیتر وارد میکند. همه نظامهای توتالیتر، تفکر ایدئولوژیک دارند و جوهر همه آنها ترور است (ص ۲۶۹). اگر بلشویسم، فاشیسم و نازیسم میوههای تلخ تمدن غرباند، اسلامیسم ثمره زهرآلود تمدن اسلامی است (ص ۱۱۰) ولی هر چهار تای آنها با غرب سرمایهدار، لیبرال و دموکرات دشمناند.
اسلامیسم طی مراحلی تکوین پیدا کرد: حسن البنا و مودودی در مصر، اخوان المسلمین را بنیاد کردند (۱۹۲۸)؛ فدائیان اسلام در ایران زاده شد (۱۹۴۱-۱۹۴۲)؛ جماعت اسلامی در لاهور و سپس در هند پا گرفت. نخستین گام تکوین اخوان در کار تبلیغ بود در کنار شبکهسازی برای امور خیریه و همیاری اجتماعی. فدائیان اسلام اما در تبلیغات و ترور شبکه ساختند. ثمره این کوشش فدائیان عبارت بود از ترور چند شخصیت سیاسی نظیر نخستوزیر رزمآرا و هژیر وزیر کابینه و شخصیت بزرگ اجتماعی و فرهنگی چون احمد کسروی. قبض و بسط فعالیت آنان با میزان جدی بودن عکسالعمل دولت رابطه مستقیم داشت بهطوریکه کوتاه آمدن دولت در مجازات تروریستها مایه جری شدن آنان میشد ولی در مقابل شدت عمل دولت، حرکت آنان به سکون میگرائید. حرکت ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ (۱۹۶۳)، بهعنوان اعتراض به اصلاحات ارضی، حق رأی زنان و تصویب حق ادای سوگند به «کتاب آسمانی» مورد اعتقاد –بجای قرآن- با سرکوب دولت علم فروکش کرد و رهبر اعتراضات، روحالله خمینی به عراق تبعید شد. اثری که این حرکت بجا گذاشت عبارت بود از به حاشیه راندن نیروها معتدل و بدل کردن نیروهای رادیکال مذهبی و چپ رادیکال به اپوزیسیون حکومت. سالهای ۱۹۶۳ تا ۱۹۷۸ دوران تحولات سریع در جامعه ایران بود که علیرغم پدید آوردن دگرگونیهای ژرف در ساختار جامعه و تجربه رشد اقتصادی، در سال ۱۹۷۸، به آشوب راه گشود و در فوریه ۱۹۷۹، نخستین حکومت اسلامیستی در ایران مستقر شد.
طلیعه دولت اسلامیستی آتشسوزی در سینما رکس آبادان بود (۱۸ اوت ۱۹۷۸) با ۴۰۰ قربانی که با آتشسوزی رایشتاگ در دوران خیزش نازیسم مترادف بود. از آن تاریخ، ترور به ابزار حکومت بدل شد. گروگانگیری سفارت امریکا در تهران (۴، نوامبر ۱۹۷۹) به مدت ۴۴۴ روز زمینهساز جنگ ۸ ساله با عراق گردید. نخستین حمله انتحاری بهتوسط حزبالله لبنان، به کشته شدن ۲۴۱ نظامی آمریکائی و ۵۸ پاراتروپ فرانسوی انجامید (۲۳ اکتبر ۱۹۸۳). در دوران جنگ ایران و عراق، تروریسم اسلامی در پاریس بارها قربانی گرفت که درنهایت با مذاکره وزیر کشور وقت فرانسه، شارل پاسکوا، با نخستین حکومت اسلامیستی با بازگشت دادن دو تروریست –گرجی و انیس نقاش- به ایران متوقف شد. در سپتامبر ۱۹۸۴ حزبالله در بیروت به سفارت امریکا حمله کرد. مرحله سوم نهضت اسلامیستی با ظهور القاعده و اوساما بن لادن با حمله به دو برج دوقلوی مرکز تجارت جهان در نیویورک و کشتار ۳۰۰۰ هزار نفر (۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱) اوج گرفت که سرآغاز حمله آمریکا و متحدینش به افغانستان و عراق گردید. القاعده که چترسازمانی چهار گروه اسلامیستی بود نخست با نام «جبهه جهانی اسلام» وارد کارزار ضد روسی در افغانستان شد ولی در سال ۱۹۹۸ به سفارتخانههای امریکا در کنیا و تانزانیا حمله کرد که موجب قتل ۲۲۴ نفر –ازجمله ۱۲ آمریکائی- و زخمی شدن چهار هزار نفر گردید. گروههای دیگری چون الجهاد مصر به رهبری ایمن الظواهری، گروه اسلامی احمد طاها (طه)، جماعت العلمای پاکستان به رهبری شیخ میر حمزه، جهاد بنگلادش به رهبری فاضل رحمان پا به میدان گذاشتند. اوساما بنلادن در دوم ماه مه ۲۰۱۱ به دست نیروهای ویژه امریکا کشته شد و ابوبکر البغدادی در ۲۹ ژوئن ۲۰۱۴ در مسجد جامع موصل اعلام خلافت کرد.
کتاب سرشار است از اطلاعات جالبی درباره «نهضت» های اسلامیستی که برخی مانند جمهوری اسلامی به تشکیل دولت نائلآمدهاند؛ برخی مانند طالبان مدتی به حکومت رسیدهاند؛ داعش اعلام خلافت کرده است و دیگرانی چون النصره، الشباب و بوکو حرام فعالانه درصدد دست یافتن به حکومتاند. آرمان اعلامشده همه اینان تجدید حکومت مدینه است و الگوی رفتاری اینان با مردم از یک مدل پیروی میکند. الهامبخش همه این «نهضت» ها هم پیروزی اسلامیستها در ایران به یکی از نیرومندترین دولتهاست.
کتاب به مقایسههای جالبی میان نهضتها و حکومتهای توتالیتر غربی و اسلامیستی میپردازد (ص ۲۶۱-۲۶۲) و در باب چگونگی ظهور و سقوط آنان سخن میگوید. مطالعه این کتاب غنی هم برای دانشگاهیان و اصحاب فرهنگ، هم برای سیاستگذاران و نیز برای عامه مردم کتابخوان ضروری است.
[i] برتراند راسل ؛ جهانبینی علمی, چاپ ششم ترجمه فارسی به همین قلم
[ii] Hannah Arendt; The Origins of Totaliterianism, in 3 Parts, A Harvester Book, Harcourt Inc., San Diego, New York, London
[iii] Tyranny
[iv] Beria رئیس قدر قدرت پلیس استالین
[v] سال وفات
[vi] Paul Valerie, “The Crisis of Mind” ۱۹۱۹
[vii] Oswald Spengler, Decline of the West
[viii] Max Weber *Politics on Vacation”, Science on Vacation”
[ix] Bardyayev, The New Middle Ages