«میگویند مغزها فرار میکنند، این مغزهای پوسیده بگذار فرار کنند.»
(آیتالله خمینی، هشتم آبان ۱۳۵۸، قم)
«ما نمیتوانیم امروز همانطور که انبار میکردند از غرب برای ما سوغات میآوردند و در دانشگاههای ما بچههای ما را فاسد میکردند، امروز هم بنشینیم که مغزهائی که تربیت غربی دارند برای ما تربیت کنند بچههای ما را.»
(آیتالله خمینی ۱۳۶۰)
در پی انقلاب بهمن ۵۷ با فرادستی فقیهان، واژه فرهنگ به ابتذال گرائید و مترادف شد با روضهخوانی، مرثیه گردانی، وعظ، بهتان و افترا، جعل تاریخ و قلب حقایق که به ابزار سرکوب، تحمیل، خشونتورزی و تبعیض تجهیز شده بود. تلویزیون دولتی، بدل شد به یکی از منابر حکومتی و دانشگاهها مهجور شدند: از نخستین روز پیروزی، «هیئتهای پاکسازی» در دانشگاهها سر برآورده و به تصفیه استادان و دانشجویان دست گشودند. فضای دانشگاهها از تنش انباشته شد و تعطیلی کلاسها، و کتک زدن برخی استادان به خبر روزمره بدل شد. سخن از «اتحاد حوزه و دانشگاه» در میان آمد اما پس از یک سال زورآزمائی جریان «حزباللهی» با جریانهای چپ یا لیبرال دانشجوئی، آشکار بود که «حزبالله» در اقلیت مطلق قرار داشت و «پیروزی» آن در دانشگاهها بدون سرکوب شدید عملی نمیشد.
در ۲۱ فروردین ۵۹ خمینی اخطار داد که «دانشگاه باید از بنیان تغییر کند»؛ در ۲۶ فروردین ۵۹، حجتالاسلام هاشمی رفسنجانی با برنامه ایجاد آشوب به سالن دانشکده پزشکی دانشگاه تبریز درآمد و در پی کلید خوردن آشوب، چماقداران از پیش بسیج شده، که فوجی بودند از اوباش و چاقوکشان میدان بارفروشان و بازار تبریز، به صحن دانشگاه تبریز هجوم آورده و دانشجویان را با هتک حرمت، دستدرازیهای غیراخلاقی و پاره کردن زیرجامههای دختران در حالیکه کف به دهان آورده بودند، کتک زدند. نگارنده این سطور در دانشگاه تبریز حضور داشتم و این رخدادها را به چشم دیدم. در پی سرکوب دانشگاه تبریز، در دانشگاه رشت ۱۲ دانشجو کشته شدند؛ در دانشگاه شیراز سه دانشجو کشته و ۴۹۱ زخمیگزارش شدند؛ در دانشگاه اهواز، دختران دانشجو مورد تجاوز اوباش قرارگرفته و بیش از ۱۰ دانشجو کشته شدند؛ دانشگاه تهران به صحنه جنگ میان کمیتهچیها و دانشجویان چپی بدل شد و پس از یک کشاکش شبانه توأم با سنگربندی و تیراندازی، با راهپیمائی بازاریان و هیئتهای مذهبی به همراه رئیسجمهور ابوالحسن بنیصدر و به سرکردگی مسلحانه «مجاهدین انقلاباسلامی» به تصرف دولت درآمد.
«ستاد انقلاب فرهنگی» مسئول انقلاب فرهنگی
این رخدادهای خونین، «انقلاب فرهنگی» [۱] نامیده شدند و «ستاد انقلاب فرهنگی» بهطور رسمی آغاز به کارکرد با مأموریت ایجاد «انقلاب اساسی در دانشگاههای سراسر کشور»، «تصفیه اساتید مرتبط با شرق و غرب» و «تبدیل دانشگاه به محیطی سالم برای تدوین علوم عالی اسلامی» (از فرمان خمینی در پیام نوروزی). ستاد از هفت نفر تشکیل میشد: محمدجواد باهنر، حسن حبیبی، مهدی ربانی املشی، شمس آل احمد، علی شریعتمداری، جلالالدین فارسی، و حسین حاج فرجالله دباغ با کنیه عبدالکریم سروش. در حال حاضر، از این هفت تن، تنها جلالالدین فارسی و عبدالکریم سروش زندهاند و «سروش» در ایالاتمتحده با ابداع مفاهیم حیرتآوری چون «رؤیاهای رسولانه» و «عارف مسلح» انقلاب فرهنگی موردنظر خود را ادامه میدهد.
ستاد، آفتی بود که به جان دانشگاه افتاد: دانشگاهی که در سال ۱۳۱۳ با پیشنهاد علیاصغر حکمت وزیر معارف وقت، به فرمان رضاشاه و با برنامهریزی عیسی صدیق و محمود حسابی بنیانگذاری شده و به همت روشنفکران و استادانی چون محمدعلی فروغی ذکاءالملک، جلال همائی، عبدالعظیم قریب، بدیعالزمان فروزانتر، علیاکبر دهخدا، محمد معین، علیاکبر سیاسی، غلامحسین صدیقی، و محسن هشترودی بارورشده بود به همراه دهها دانشگاه معتبر، که هزارها استاد تربیتشده در والاترین دانشگاههای جهان را در خود جمع کرده بودند، بیدفاع به اسارت یک اندیشه ضد علم و آزادی درآمد که هرچه بخواهد با آن بکند: در فاصله دو سال ۵۹ تا ۶۱، شمار دانشجویان از رقم ۱۷۴,۰۰۰ نفر به رقم ۱۱۷,۰۰۰ نفر کاهش پذیرفت و شمار استادان در همین دوره از ۱۶,۸۷۷ نفر به ۸,۰۰۰ نفر فرو غلتید؛ بس خانوارها که از هم پاشیدند؛ بس دانشجویان که به زندانها و شکنجهگاهها کشانده شدند و بس دختران و پسران دانشجو که مورد تجاوز قرار گرفتند و بس تلاشهای تحصیلی که در نیمهراه رها شدند. آنچه به دست این ستاد انجام شد، با ایلغار مغول قیاسپذیر است.
شاخصترین چهره ستاد انقلاب فرهنگی
بلبل سخنگو و عضو بسیار مؤثر این ستاد، عبدالکریم سروش بود که مقوله «دانشگاه اسلامی» را اختراع کرد و دست یافتن به این مفهوم مبهم را به پیششرط گشایش دانشگاهها بدل نمود. هم او به موازات تخریب فعالانه دانشگاههای کشور و تاراندن کادرهای علمی، از یکسو انحصار فضای نشر کتاب را قبضه کرد و از سوی دیگر در تمامی پلتفرمها، منابر، مساجد و تلویزیونها، با سخنان ملالآور خود، جامعه فکری کشور را دچار افسردگی نمود و به سخن محمود دولتآبادی، دقمرگاش نمود (نقل به معنی). او در کنار دو تن دیگر، بنیصدر و حداد عادل، به استادان و سخنرانان «تسخیری» همه پلتفرمهای رسمی بدل شدند که دعوت از آنان در بخشنامهها به مسئولان دانشگاهها و مؤسسات توصیه میشد؛ کاغذ رایگان در اختیار نشر آثارشان قرار میگرفت در شرایطی که بازار کتاب دچار کمبود کاغذ بود و ممیزی، گلوگاه اصحاب قلم را هر روز بیشتر میفشرد. نقش این فرد، مکمل نقش بازجویان و شکنجهگران بود که وقتی پیکر نیمهجان قربانی را در برابر دوربین تلویزیون به اعتراف میگستراندند جناب ایشان با حرافیهای بیپایان خود، بر بطلان نظری قربانیان شکنجه حجت شرعی و «منطقی» میتراشید. جالبتر اینکه سروش، خود را به عنوان شارح کارل پوپر سر زبانها انداخته بود [۲] و هر کسی که پوپر را به مثابه یکی از نامآوران فلسفه علم میشناخت دچار حیرت میشد که چه نسبتی است میان این شخص گرانجان و میانمایه با کارل پوپر فیلسوف علم! [۳]
نگارنده که عبدالکریم سروش را جدا از نوشتهها و گفتارهای وی، در ستاد انقلاب فرهنگی هم تجربه کردهام روزی در پاسخ دوست ارجمندم زندهیاد دکتر سیروس آموزگار که مطلبی از سروش برایم فرستاده و نظر خواسته بود چنین نوشتم:
«به توصیه شما، بیانات سروش را دوباره گوش دادم (با آنکه یک ثانیه گوش کردن به ایشان را تلف کردن- یا بدتر- مسموم کردن زندگی- میدانم). اطمینان دارم در فردای سقوط این نظام جهنمی، سروشها با استناد به این بافندگیهای مبتذل و مشمئزکننده خود مدعی خواهند شد که یکعمر پیشقراول آزادی و ترقی بودهاند و دکتر آموزگار، با زخمهای عمیق این نظام بر جسم و جان خود و با تجربه تاراج رفتن مال و زندگی خویش، در پس معرکه خواهد ماند.
شما همان سخنان شش ماه پیش این آقای «فیلسوف» را اندر رثای خمینی و «ترجیح صد باره او به رضاشاه» یکبار دیگر گوش بدهید و داوری کنید که آیا در این موجودات، دانه ارزنی وجدان و آزرم وجود دارد! من که او را شخصاً نیز تجربه کردهام و آسیب شخص او به علم و فرهنگ و مدنیت را کمتر از آسیب ایلغار چنگیز و تیمور نمیدانم، از مشاهده اینکه اینان در بیآزرمی رو دست خلخالیها و گیلانیها و لاجوردیها بلند میشوند، آه از نهادم برآمده و دیدگانم از حیرت میسوزد «که این، چه بوالعجبی است!»
در معدود روزهای پر دردی که من مسئول امور آموزشی «دانشگاه تربیت مدرس» بودم مدام از سوی «مجلس خبرگان رهبری» توصیهباران میشدم که از «سه استاد بزرگوار» یعنی آقایان ابوالحسن بنیصدر، عبدالکریم سروش و غلامعلی حداد عادل، برای تدریس و سخنرانی دعوت کنم (که من، هیچ نکردم!) آقای سروش، در میان «پخمههائی» چون، حبیبی و شریعتمداری و «بازجویانی» چون جلالالدین فارسی، آنقدر منبرها و تکیهها و تریبونها را با ابتذال ملالآور خویش به انحصار درآورد که جمع پریشان انسانهای سالم را خسته و دلآزرده کرد.
شما بگردید در «همه احوال زندگانی او» در سراسر دهه خونین ۶۰ که آیا محض نمونه، دفاع از آزادی یک نفر، یک نویسنده و متفکر، یک هنرمند و شاعر، یک دانشجوی آرمانباخته، یا یک اعدامی «بیجرم و بیجنایت» حتی به ایمائی و اشارتی پیدا میکنید!
سروش همانند استادان خود، شیخ حلبی و مصباح یزدی، در تقیه و توریه و خدعه زبردست است. او میگوید که «علمای ما فقهشناساند و نه دینشناس» و من گویم دانش قرآنی خود سروش ناقص است و معیوب، و او جادهصافکن و خادم همین فقیهان «دیننشناس» است:
روزی به تماشای مناظره تلویزیونی میان مصباح یزدی و عبدالکریم سروش از یکسو و احسان طبری و فرخ نگهدار از سوی دیگر نشسته بودیم. احسان طبری که میخواست به جمهوری اسلامی بگوید «شما باید دست دوستی حزب توده را که به سوی شما دراز شده، بفشارید» با نقل نیمی از آیه ۸۶ سوره نساء، گفت «پیغمبر اسلام فرموده «وَإِذَا حُییتُم بِتَحِیهٍ فَحَیوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا….». {یعنی وقتی شما را به سلامی خطاب کردند شما با سلامی بهتر پاسخ بگوئید و یا دستکم به همان شیوه پاسخی برگردانید» من از این اشتباه یکه خورده و به حاضران مجلس گفتم «طبری دستهگل به آب داد که آیه قرآن را به نام سخن پیامبر ذکر کرد و هماکنون این دو نفر یقه او را میگیرند!» نشان به آن نشان که این دو «فیلسوف» متوجه این دستهگل نشدند و مناظره به پایان رسید؛ اما دو هفته بعد که آخوندهای دیگر این غفلت را یادآور شده بودند، زمانی که به مناظره نشستند، همین نکته را دستمایهای ساختند برای تاختوتاز و رودهدرازی و خطاب به طبری عتاب آغازیدند که «شما تفاوت میان کلامالله و سخن رسول نشناختهاید و…»
دکتر آموزگار عزیزم، این آقای سروش امروز در دنیای آزاد زندگی میکند و هیچ عذری ندارد که سراچه اسرار هولانگیز تخریب بنیانهای علمی و فرهنگی کشور را نگشاید و رازهای توطئه ننگینی را که در کشورمان در دشمنی به اجرا درآمد و شخص ایشان از مؤثرترین عوامل فکری و اجرائی آن بودند، سخن نگوید. من اطمینان دارم که اگر وی زبانباز کند بسیاری از اسرار خونبار این جنایت فرهنگی روشن خواهد شد؛ اما هیهات که وی چنین کند!
این ستم بزرگی است به عالم اندیشه، که سروش را پیرو پوپر شناساندهاند. این «اتهام» را چپهای پوپر ناخواندهای درست کردهاند که در برابر لفاظیهای بیپایان سروش عاجز شده بودند. پوپر، قله فکر علمی است که بیتردید در زمره چهار- پنجنفری است که سده بیستم را ساختند و سروش، آفت علماندیشی و فکر فلسفی است. من امیدوارم که بلندنظری شما، «آب توبه» بر سر این مدعی میانمایه نریزد.»
البته که دکتر سروش در ۱۳۷۸ در نشریه «لوح» اندر پروژه ضد فرهنگی اسلامی کردن دانشگاه، چنین افاضه میکند که «آخرش هم ندانستند که منزلگه مقصود کجاست»؛ و دو سال بعد در «تفرج صنع»، علوم انسانی را حائز «اعتبار روششناسانه و معرفتشناسانه» معرفی کرده و درصدد تعریف رابطه معرفت دینی با آنها برآمده است» [۴]
نگارنده به عنوان یک دانشگاهی که از نخستین ساعات شکل گرفتن «انقلاب فرهنگی» در جریان آن قرارگرفتهام همواره انگشت حیرت به دندان گزیدهام که این آقای سروش، چگونه ادعا میکند که «کار ما در ستاد، بازگشائی دانشگاه بود نه بستن آن» در حالی که این بازگشائی ادعائی از شهریور سال ۶۲ پس از ترمیم ستاد انقلاب از وظایف آن شمردهشده بود و آنها بازگشائی قطرهچکانی که استاد و دانشجو را بر مبنای گزارشهای مسجد محل، بسیجیان و پاسداران و در زیر نظارت هیئتهای پاکسازی وارد کار میکردند و سپس نیز بر همه امور عمومی و خصوصی آنها نظارت مینمودند.
استقرار نظام اسلام راستین طبق الگوی مدینه
بدین دستان، نظام سیاسی روحانیت، بساط خود بگسترد و در تمامی عرصههای سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی خیمه و خرگاه بزد و درب صندوق پاندورای [۵] «الهیات دهشت» بگشود: تعزیرات، قصاص، چندهمسری، کودکهمسری، آدمربائی، قتل، شکنجه، اختلاس، ارتشاء، انحصار ثروت، تقسیم جامعه به اقلیت «خودی» و اکثریت «غیرخودی»، تبعیض جنسیتی، اعتقادی، فرهنگی، طبقاتی، قومی، سانسور، ممنوعیت شادی، و گستراندن فضای ادبار و غم؛ و در ۴۵ سال حکومت بیرقیب خود، به درانداختن نظامی توفیق یافت که انواع معانی و مفاهیمی از آن بیرون میتراویدند که سالها در پس کلمات مأنوس و مفهوم پنهانشده و دههها صیقلخورده بودند تا امروزه هموار کننده راه جهنم باشند:
پیوسته میگفتند «علم»، و شاهد میآوردند که «اطلبواالعلم ولو باالصین» (دانش بجویید اگرچه در چین باشد)؛ و «هل یستوی الذین یعلمون و الذین لا یعلمون» (آیا دانایان با نادانان برابرند؟)؛ تا روزی که از اریکه قدرت اخطار کنند که «دانشگاه مرکز فساد و فحشاست»؛ و به سرکوب سیستماتیک دانشگاه فتوا صادر کنند که «اسلام به علوم طبیعی نظر استقلالی ندارد» (فتوای خمینی)؛ و «سیمیا و کیمیا و جنگیری» را در طبقهبندی علوم وارد کردند و حتی در نشریه ستاد انقلاب فرهنگی- نشر دانشگاهی- از «علم جنگیری» سخن گفتند!
پیوسته از «عقل»، میلافیدند و شاهد میآوردند که «افلا یعقلون» (آیا خرد نمیورزید؟)؛ تا از موضع قدرت معلوم کنند که مرادشان «عقل مقید به ایمان» بوده و گرنه با «خرد نقاد و پرسشگر» دشمنی دیرینه دارند؛
از «عدل و داد» سخن میگفتند، تا از اریکه قدرت معلوم کنند که مفهومشان از «عدل» یعنی اینکه «هر کس و چیزی در جای شایسته خود قرار بگیرد» و جای شایسته فقیه، بنا به تعریف، ولایت است بر همگان؛ و مالکیت تمامی ثروتهای بالفعل و بالقوه کشور- اصل ۴۵ قانون اساسی-، ولی جای شایسته ملت، محرومیت و فقر و بند و شلاق؛ و جای سزاوار هزاران استاد و دانشمند و پژوهشگر و هر انسان آزادهای، زندان و تبعید است یا نفی بلد؛
میگفتند «نظم شورائی و عقل جمعی» و شاهد میآوردند که «فبشر عبادالذین یستمعون القول و یتبعون احسنه» (مژدهده بندگانی را که به سخنان گوشداده و بهترینشان را برمیگزینند)؛ و «امرهم شورا بینهم» (کارشان رأی زدن است در میان خود)؛ تا از موضع حاکمیت اعلام کنند که مراد از شور، شور با مؤمنان، مقلدان و ذوبشدگان در ولایت است؛
میگفتند «آزادی»، و آن را فضیلت میشمردند با این شاهد از قول «امام سوم» که «ان لم یکن لکم دینآ … و کونوا احرارآ فی دنیاکم» (اگر دین ندارید باری در دنیاتان آزاده باشید)؛ تا روزی که آزادیها را با تقید به اسلام، ذبح شرعی کنند؛
میگفتند «آزادی اندیشه» و شاهد میآوردند که «لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی» (در دین اکراهی نیست چون راه هدایت از راه گمراهی مشخصشده است) و «لکم دینکم ولی دینی» (دین شما مال شما، دین من مال من)؛ تا از موضع قدرت اعلام کنند که همه این آیات، نسخ شدهاند و حکم نافذ عبارت است از «فمن یتبع غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه» (پس هرکس غیر از اسلام دینی برگزیند دیگر از او پذیرفته نیست)؛
میگفتند «میزان، رأی ملت است» تا از سیستم «نظارت استصوابی» و «مهندسی انتخابات» و شعبده رأیگیری سر برآورند؛
میگفتند «ان اکرمکم عندالله اتقیکم» (گرامیترین شما نزد خدا، پرهیزگارترین شماست) تا نظامی بر پایه خودی و غیرخودی بنا کنند و اختلاس و ارتشاء و تجاوز به عنف و لواط را برای خودیها مباح گردانند؛
میگفتند «النجاه فی الصدق» (رستگاری در راستی است) تا از «تقیه و توریه و خدعه و مکر» سر برآورند؛
میگفتند «بانکهای کشور، ربوی است و رباخوار شمشیر کشیده و به جنگ خدا و رسول آمده است»؛ و از قول امام ششم نقل میکردند که «الربا سبعون جزآ، ایسره ان ینکح الرجل امه فی بیت الله الحرام» (ربا هفتاد جزء دارد که کمترین آن مانند آنست که شخص با مادر خود در خانه کعبه درآمیزد)؛ تا از موضع حاکمیت، «فتوی» صادر کنند که «هرچه مجلس شورای اسلامی و شورای نگهبان تصویب کند، حلال است» ولو گرفتن «سود بانکی» سیدرصدی باشد. (فتوای رهبر نظام)؛
میگفتند در حکومت اسلامی دزدی صوت نمیگیرد و ضامن آن، این آیه قرآنی است که «السارق و السارقه فاقطعوا ایدیهما» (دزد اعم از مرد و زن دستشان را ببرید)؛ تا در «قانون مجازاتهای اسلامی» حکم کنند که اختلاس، سرقت نیست بلکه «خیانتدرامانت است» و جزای آن، ۶ ماه تا حداکثر سه سال حبس؛ و بدینسان اختلاس گران هزاران میلیارد تومانی اموال دولتی، میتوانند به عنوان مأمور خرید زندان در کشورهای اروپائی بگردند ولی کسی که از سر استیصال قرص نانی یا گوسفندی دزدیده مشمول «فاقطعوا ایدیهما» قرار بگیرد؛
میگفتند «مقام زن در اسلام، متعالی و بیبدیل است» تا از حجاب اجباری، تعدد زوجات، متعه (صیغه) و تفخیذ (ارضای جنسی با کودکان شیرخواره) و افضاء (پاره کردن مجرای جنسی زن و اتصال آن با روده بزرگ) سر برآوردند؛
میگفتند انسانها در پیشگاه خدا و قانون عدل با هم برابرند ولی وقتی به دست خبرگان خود قانون اساسی نوشتند انسان را به گروههای مختلف تفکیک کرده و برای هرکدام، حقوق و تکالیف متفاوت تعیین کردند.
از رأفت اسلامی لافیدند و از تعزیرات و قصاص و نکال (شکنجه در بیان قرآنی) و اعترافگیری زیر شکنجه سر برآوردند؛
از مفهوم «مستضعف» سخن گفته و سیاسیکاران چپ را ذوقزده کردند که مرادشان «کارگران و رنجبران و دهقانان و صاحبان دستهای پینهبسته و پرولتاریا» است ولی وقتی «آبها از آسیاب افتاد» به معنای قرآنی کلمه برگشتند که مراد از مستضعف کسی است که به علت وجود موانع شیطانی از دریافت «پیام هدایت» محروم مانده بوده ولی بهمحض ابلاغ این پیام از سوی فقها، استضعاف از میان برخاست و این آدم فقیر و فاقد حق باید مفتخر باشد به اینکه از «ائمه» روی زمین است (از پیام رهبر نظام)؛
از مفهوم «مستکبر» سخن گفته و چنین افاده کردند که مرادشان استثمار گران و یغماگران دارائیهای ملت است تا وقتی که معلوم کردند مستکبر کسی است که در برابر پیام هدایت- یعنی سخنی که از زبان فقیه ابلاغ میشود- بجای خاکساری نمودن، کبر میورزد ولو دستانی پینهبسته داشته باشد.
«برهان قاطع» حقانیت نظام
اکنون که مردم محتوای فقاهت را به تجربه چهلوشش ساله آزموده و دریافتهاند که در مدعیان این اندیشه بضاعتی نیست و اینان از تأمین امنیت کشور، رفاه مردم و راهنمایی جامعه بر مبانی حقوق پذیرفتهشده انسانی نا توانند و آنگاه درصدد ترمیم خطای نسل شوریده پیشین برآمده و در نهایت متانت، انواع شیوهها را به محک آزمون زدهاند اما در حوادث خشن سالهای ۶۷، ۷۸، ۸۸ و ۹۸، و ۱۴۰۱و حوادث متعدد دیگر، «برهان حقانیت نظام» را از زبان رگبار مسلسلها، گلولههای ساچمهای بر چشمان جوانان برومند ملت و سیاهچالههای کهریزکها دریافت کردهاند با این «منطق» فاش که «میزان، رأی مردم نیست» و «حتی اگر یک نفر هم حقانیت ما را تأیید نکند، ما بنای کنار رفتن نداریم.» (مضمون فتوای مصباح یزدی)؛ و امروز در نهایت خیرهسری، ملت را در آستانه یک جنگ ناخواسته و ضد منافع ملی قرار دادهاند تا به بهای انهدام زیرساختهای کشور و نابود کردن منابع ملت، به عمر نظام ضد انسانی خود، مگر صباحی چند، بیفزایند.
[۱] نگارنده در این موضوع مطالبی نوشته و گفتهام و در این مختصر به طرح چارچوب موضوع میپردازم. خوانندگان علاقهمند میتوانند به سامانه اینجانب در Hassan-mansoor.blog رجوع کرده و سه مقاله زیرین را از نظر بگذرانند:
«عوامل گریز دهنده ماده خاکستری و توسعه وارونه» در صفحه یکم سامانه
«اسب تروای نواندیشی دینی» در صفحه چهارم سامانه
«اعلامیه جهانی حقوق بشر و اعلامیه اسلامی حقوق بشر: نبرد دو پارادایم» در صفحه پنجم سامانه
و نیز
در فهرست مصاحبهها: «گفتار ایلغار در نهاد دانشگاه» را در صفحه یکم فهرست مصاحبهها بشنوند.
[۲] من، این ادعا را از خود ایشان نشنیده و نخواندهام ولی تکذیبی هم از طرف ایشان در برابر این شهرت ندیده و نشنیدهام.
[۳] دیوید دویچه فیزیکدان دانشگاه آکسفورد در کتاب خود، اندیشه پوپر را به مثابه یکی از چهارستون نظریه «میدانهای وحدت یافته» میشناسد که آینشتین در پی آن میگشت تا فیزیک کلاسیک را با فیزیک کوانتوم آشتی دهد و استفان هاوکینگ از آن به عنوان «نظریه همهچیز» نام میبرد: David DEUTSCH, The Fabric of Reality, Penguin books, 1998.
[۴] https://azadiandisheh.com/contact-us-02/?orderby=popularity به قلم دکتر سعید پیوندی: «استقلال دانشگاه، آزادی آکادمیک و حکومت؛ روایت یک قرن تنش و بیاعتمادی» و مقاله «هفت پرسش پیرامون معنای اسلامی کردن علوم انسانی» در ایران در نشریه آزادی، شماره ۱، خرداد ۹۴٫
[۵] صندوق پاندورا از اساطیر یونان (از کتاب هزیود) در سده ششم پیش از میلاد وارد ادبیات جهان شده و اشاره دارد به داستان انتقامیکه زئوس (ژوپیتر) از پرومته گرفت. پرومته عاشق انسان، آتش را که نماد گرما و معرفت بود از زئوس ربود و به انسان داد و زئوس به خشم، او را در کوهسار به بند کشید و کلاغی بر او مسلط کرد که با منقار خود پهلوی او بشکافد و جگرش بیرون کشد و زئوس هر بار جگری نو به او بخشد تا کلاغ باز بیرونش کشد. فزون بر آن، زئوس برادر پرومته- اپیمتئوس- را نیز تنبیه کرد بدین گونه که دختر زیبائی به نام پاندورا را به او معرفی کرد: این دختر صندوقی داشت حاوی همه شرّها و بیماریها که با گشوده شدنش در جهان پراکندند و بیماریها و آسیبها را بر زندگی انسانها چیرگی دادند.